برای زندگی



1- امسال شلوغ ترین سال کاری ام بعد از فارغ التحصیلی است. دو روز در هفته را به مدرسه ای می روم که از قضا دختر یکی از سهامدارانش در پیدا کردن شغل متناسب با رشته اش ناموفق بوده و دلش خواسته دبیر فیزیک شود و شده! به همین راحتی. هر چند عواقب این کار در سالهای آینده به چشم خودشان خواهد رفت؛ اما جوری رفتار می کنند که انگار هیچ اهمیتی ندارد که این خانوم حتی ارتباط گیری ساده با دانش آموزان را نمی داند. اوایل به مقدار خیلی کمی این موضوع برایم مهم بود، اما الان دیگر اهمیتی ندارد.

2- دو روز در هفته را می روم دانشگاه، تدریس می کنم. تجربه جالبی است، مخصوصا اینکه دانشجویان مهندسی شیمی کلاسم درسخوان تر و بهتر از دانشجویان مهندسی برق هستند. اتفاق خاص دیگری در آنجا نمی افتد، جز اینکه هر روز یاد جمله استاد کوانتوم مکانیکم می افتم که آدم بی سواد جامعه را فاسد می کند.

3- در این یک سال، چیزهای عجیب زیادی دیدم. دخترانی را دیدم که از مرگ پدرشان خوشحال شدند، به خاطر 2000 متر زمین که بهشان ارث رسید. کسانی که با بی تفاوتی از کنار تمام محبت ها و بزرگواریهای بقیه در زمانی که به آنها نیاز داشتند گذشتند و . هنوز هم هدف خلقت بعضی آدم ها را نمی دانم.


گاهی اوقات فضای کاری آدم جوری میشه که تحمل شرایط سخت میشه

مخصوصا وقتی که شما تازه وارد اون محیط شده باشید

و بعد از مدت کمی به تمام روابط فامیلی بین اعضا پی برده باشید.

انگار شما همیشه غریبه ای هستید که به کار گرفته شدین

و همیشه اوضاع بر همین منوال هم خواهد ماند.


خیلی وقت هست که اینجا چیزی ننوشتم. من رفتم سفر. 15 روز اول تابستان رو در کشور دیگه ای گذروندم که کلا دنیای متفاوتی بود. جای همه خالی. ما رفتیم ژاپن دیدن یکی از دوستانم که چهارسالی بود همدیگر رو ندیده بودیم. سفر خوبی بود. به همه پیشنهاد میکنم. :)

+ جالب هست که این وبلاگ کل تابستان آپ نشده و هنوز یک عده ای هستن که برای من پیام نفرین و . میزارن. :)



صبح با خستگی ناشی از مهمانداری، از خواب بلند می شوی و می روی تهران تا ویزایت را از سفارت تحویل بگیری.

از قبل با خودت کنار آمده ای که اگر ویزا ندادند هم مهم نیست، به هرحال راههای دیگری هم هست.

بعد از طی کلی مسیر با مترو و تاکسی، به سفارت مربوطه می رسی، مثل اینکه ویزا گرفته اید.

حالا مشکل دیگری پیش روی شماست. با هزینه های سفر چه می کنید؟

شما شاغل هستید؟ بله.

شغل تان را دوست دارید؟ بسیار.

درآمد خوبی دارید؟ خیر.

راه چاره چیست؟



اگر قرار بود تنها یک وسیله برای بیان افکار، احساسات و تمایلاتم در اختیار داشته باشم، ادبیات را انتخاب می کردم.
بگزارید با خاطره ای شروع کنم. در تابستان گذشته، در گردهمایی متممی ها،

شاهین کلانتری،

در سخنرانی اش که راجع به تمرین هایی برای نوشتن بود،
یک جمله خیلی جالب گفت: "قلم از قرص قوی تر است."
من به درمانگر بودن کتاب، همیشه اعتقاد داشتم.
اولین گزینه ام برای پیدا کردن راه حل هر مشکلی، سرزدن به کتابفروشی است.
تا الان هم که از نتیجه این روند راضی بوده ام.
اما الان می خواهم از تجربه دیگری بگویم.
مهرماه سال گذشته، من دخترعمویم را از دست دادم.
دخترعمویی که ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و 30 سال با هم خاطره داشتیم.
در اثر این فقدان من وضعیت واقعا بدی داشتم. نمی توانستم بخوابم، چیزی بخورم یا کاری انجام دهم.
تمام روز بی وفقه گریه می کردم.
کم کم شروع کردم به نوشتن.
نوشتن احساساتم در باره این موضوع،
دلتنگی هایم، خاطراتمان و .
به مرور آرامتر شدم.
اشتباه نکنید، فراموشش نکردم. هر ساعت از روز به او فکر می کنم.
هنوز هم گریه می کنم، اما دیگر آن حالت قبل را ندارم که روزها مانند خوابگردها بودم.
حتی دفتری تهیه کردم تا تمام خاطراتم با او را پیش از آنکه فراموش کنم، برای فرزندانم بنویسم.

من ادبیات را به موسیقی، هنرهای تجسمی و . ترجیح می دهم. همین! :)

من بی نهایت دست و پاچلفتی بودم.

هیچ بازی ای را درست بلد نبودم.

از همه بدتر یک قل دوقل بود، چپ دست بودم

و به هیچ روشی نمی توانستم سنگ ها را جمع کنم.

خطم بد نبود، نقاشیم اما، فاجعه بود.

در 10 سالگی، اوج هنر نقاشیم کشیدن از روی تصاویر کتاب های داستان بود،

 کاردستی هم بلد نبودم درست کنم.


یادت هست برایم نقاشی می کشیدی؟

یادت می آید کتابهایم را برایم جلد می کردی؟


یه چیز جالب تر به خاطرم آمد.

کلاس چهارم بودم، قرار بود برای درس علوم چشم زیردریایی درست کنم،

یک روز بعد از مدرسه رفتم شیشه بُری دو تا آینه کوچک خریدم

( فروشنده بابت دو تکه آینه پولی از من نگرفت)

آینه ها را گرفتم و آمدم خانه شما،

 حتی نگفتی من درس دارم یا کار دارم و .

با هم نشستیم و برایم چشم زیردریایی درست کردی،

زمان انتخابات بود و همه جا پر از پوسترهای تبلیغاتی

یکی از پوسترها را پشت و رو کردی و

کل کاردستی ام را یک دست سفید.

کارت عالی بود، آنقدر عالی که تنها کاردستی علومی بود

که خانم رادمهر با خودش به خانه برد،

کار همه ی بچه ها را به خودشان برگرداند، به جز کاردستی من.

الان با خودم فکر می کنم کاش کاردستی مرا هم پس داده بود.


 قبلتر ها وقتی به مراسم خاکسپاری میرفتم، به درخت ها نگاه می کردم.

باد که لابه لای شاخه ها می پیچید و آرامش عجیب درختان،

برایم این را تداعی می کرد که با رفتن آدمها انگار هیچ اتفاق خاصی نمی افتد،

مرگ بعضی ها حتی به اندازه افتادن برگی از درخت هم به چشم نمی آید،

همیشه فکر می کردم که زندگی ادامه دارد و باید گذاشت و گذشت،

اما از 25 روز پیش تا به حال،

هیچ چیزی برام مثل قبل نیست.

تمام روزهایی که باهم گذراندیم،

پیاده روی تا روستا، سفر رامسر، تهران و .

تمام عکس هایی که باهم گرفتیم،

تمام لحظه های خوب و بد،

حتی یک لحظه از جلوی چشمم محو نمی شود.

ما بدون تو چه کنیم؟


تو.

یادگار روزهایی هستی

که نه فراموش می شوند

و نه تکرار.






آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها